نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

آخرین روز کاری سال 90

امروز آخرین روز کاری در سال نوده، دیروز پیش مامان جون بودی و رفته بودی پیش یاسمن و اونم روی هر کدوم از ناخنهای دست  و پات لاک به رنگ های متفاوت زده بود، تو هم که عاشق رنگ برام می گفتی این قرمزه، این آبیه، این صورتیه، این سیفیده، این بنفشه، یه رنگ نقره ای هم برات زده بود که دیدم میگی این نقله لیه، (الهی قربون اون نقله لی گفتنت مامان) ... امروز صبح هم داشتیم سوار آسانسور میشدیم دیدم توی آینه آسانسور نگاه می کنی و داری برای خودت با خنده می گی "نیکا بزرگ بشه، بژلب(رژلب) بزنه، برقصه"، دیدم وقتی وارد آسانسور میشدی با شیطنت توی صورتم نگاه کردی، منم مثل همیشه رژ کم رنگ زده بودم اما چون دیروز آرایشگاه بودم احتمالاً تغییر قیافم ب...
28 اسفند 1390

روزهای آخر سال

روزهاي آخر سال داره مثل برق و باد سپري مي شه، خدايا چقدر دلم تنگ ميشه وقتي مي بينم تند تند روزها و شبا دارن مي گذرن و اميد زندگيم قد مي کشه و بزرگ ميشه و قوي مي شه ... آخر سال و شلوغي و در هم برهمي رو دوست ندارم، يادمه از وقتي بزرگ شدم اين اتفاق افتاده در حالي که بچه که بودم عاشق رسيدن عيد و تازه شدن زندگي بودم، اما حالا از بس که زندگي رو سخت مي گيريم ديگه با نو شدن طبيعت نو و تازه نميشيم ... يادش بخير يه تيکه رخت نو هم واسه عيد مي خريديم خوشحال بوديم، زندگي ها عوض شده آدما عوض شدن، خدا کنه تو متوجه اين تغييرا نباشي و واسه خودت لذت تازه شدن ها رو ببري ... امسال آخراي زمستون بعد از چند سال بارش برف رو تو شهرمون داشتیم که با هم رفتيم از با...
23 اسفند 1390

خاله ی خوبم

دختر نازنینم از دیروز که خاله معصومه رو توی حالت بیماری دیدی خیلی تو فکری و همش می گی "خال معصومه مریض شده گریه کرد" وقتی می گم خاله معصومه مریض شده، حالا باید چیکار کنه، انگار که می خوای به من دلداری بدی که ناراحت نباشم، با لحنی که مامان با بچه حرف میزنه بهم می گی : "خال معصومه گذا(غذا) بخور، میوه بخور، آب میوه بخور، خوشال باش، بخند، برقص" بعد می خندی و چشمات رو جمع می کنی و نتیجه گیریت رو اینطوری می گی : "خوب میشی" دیروز وقتی رسیدم خونه مامان جون دیدم که پکری و بر عکس همیشه که با دیدنم میپری بغلم و خوشحال و در عین حال کم طاقت می می میخوای، با چشمهای بی حال نگام کردی و بعد که حواست جمع شد من اومدم اومدی بغلم و سرت رو روی شونه م گذا...
21 اسفند 1390
1